دررهي ميرفت بس زيبا زني
ديد مردي چشم زن چون رهزني
چشم زن در چشم زخمي ره زدش
تير مژگان بر جگر ناگه زدش
زن روان شد مرد بر پي شد روان
زن نگه کرد از پس و گفت اي جوان
چيست حالت گفت چشم رهزنت
زد رهم چون چشم گفتم روشنت
زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب
تا بديد آن چهره چون آفتاب
مرد شد کلي ز دست آنجايگاه
جزو جزوش گشت مست آنجايگاه
زن چو آخر در سراي خويش شد
عاشقش بر در حال انديش شد
عاقبت سنگي در انداخت از غرور
زن برون آمد که اي شوريده دور
رو سر خود گير اي سرگشته راي
تا نبرندت سر اهل اين سراي
مرد گفتش چون نمي بودي مرا
روي از بهر چه بنمودي مرا
گفت الحق دوست ميدارم بسي
اين که دايم دوستم دارد کسي
چون بناي دوستي محکم کني
خويشتن را در حرم محرم کني
تا چو دوران فناي تو بود
دوستت بي تو بجاي تو بود