الحکاية والتمثيل

کرد محمود از براي احترام
يک شبي آزاد بسياري غلام
گفت خواهي اي اياز اينجايگاه
تا کند آزادت امشب پادشاه
دست زد در زلف اياز ماهروي
حلقه بگرفته از زنجير موي
گفت اگر مردي چه باشي غرقه تو
جانت را آزاد کن زين حلقه تو
اي شده زلف مرا حلقه بگوش
خويش را آزاد کن چندين مکوش
شيوه معشوق خون خوردن بود
وين ز فرط دوستي کردن بود
دوستي باشد همه در پوستش
دوست دارد آنکه داري دوستش