در رهي ميشد سليمان با سپاه
ديد جفتي صعوه را يک جايگاه
هر دو عشق يکدگر ميباختند
هر دو با دل سوختن ميساختند
گاه اين يک ناز کرد و گاه آن
گاه اين آغاز کرد و گاه آن
صعوه عاشق زفان بگشاد و گفت
تو به نيکوئي مرا طاقي و جفت
هر چه فرمودي چنان کردم همه
کارهاي تو بجان کردم همه
ور دگر فرمائيم فرمان کنم
هر چه تو حکمم کني از جان کنم
گر توام گوئي فرو آرم بخود
قبه ملک سليمان از لگد
چون سليمان رفت با ايوان خويش
گفت تا آن صعوه را خواندند پيش
صعوه چون آمد بديد آن کار و بار
شد ز لرزيدن چو برقي بيقرار
پس سليمان گفت چنديني ملاف
صعوه را لاف مه از کوه قاف
تو که قادر نيستي يک حبه را
از لگد چون بشکستي اين قبه را
از سليمان صعوه چون بشنود راز
گفت اي در دين و دنيا سرفراز
نامه ناموس عاشق را مدام
مهري از يطوي و لايحکي تمام
عاشقان از بس که غيرت داشتند
جان خود را غرق حيرت داشتند
از سر جان پاک بر ميخاستند
هر چه شان بايست در مي خواستند