الحکاية والتمثيل

يک شبي ميگفت يحيي ابن المعاد
گر مرا بخشند دوزخ در معاد
هيچ عاشق را نسوزم تا ابد
زانکه صد ره سوختست او از احد
هر که او يکبار نه صد بار سوخت
چون توان از بهر او آتش فروخت
سايلي گفتش اگر کار اوفتد
عاشقي را جرم بسيار اوفتد
سوزيش يا نه چو باشد جرم کار
گفت نه کان جرم نبود اختيار
کار عاشق اضطراري اوفتد
زان ز فرط دوستداري اوفتد
هيچ عاشق را ملامت روي نيست
سوختن او را قيامت روي نيست
نيست رنج زيرکان درهيچ حال
سخت تر از صبر کردن بر محال
ليک عاشق کز محالي دم زند
گرمي او عالمي بر هم زند
گر محالي گويد او واجب بود
وز حجابي افتدش حاجب بود