سالک آتش دل شوريده حال
شد ز خيل حس برون پيش خيال
گفت اي در اصل يک ذات آمده
پنج محسوست مقامات آمده
تو يکي و جمله پاک و نجس
ميکني ادراک همچون پنج حس
شم و ذوق و لمس با سمع و بصر
کرده يک لوح ترا ذات الصور
آنچه حاجت بود پنج آلت برونش
تو بيک آلت گرفتي در درونش
پاره چون دور بودي از عدد
پنج مدرک نقدت آمد از احد
جون زماني و مکاني آمدي
پنج ره در خرده داني آمدي
گرچه بودت پنج محسوس آشکار
مدرکت هر پنج شد در پنج يار
چون نيارستي بيک ره پنج ديد
از زمان ذات تو چندين رنج ديد
وي عجب از پنج ادراک قوي
صورتي ماند از زمانه معنوي
چون بوحدت آمدي نزديک تر
بود راه تو ز حس باريک تر
پس بوحدت از عدد درکش مرا
ره بمن بنماي و کن دلخوش مرا
تا برون آيم ز چندين تفرقه
خرقه بر آتش نهم از مخرقه
سر بوادي محبت آورم
ره درين غربت بقربت آورم
زين سخن همچون خيالي شد خيال
حال بر وي گشت حالي زين محال
گفت من زين نقد بس دور آمدم
زينچه ميجوئي تو مهجور آمدم
چون بمن در خواب ميآيد خطاب
کي توانم ديد بيداري بخواب
هيچ صورت هيچ معني هيچ کار
نيست جز در پرده بر من آشکار
آنکه در پرده بود فرياد خواه
ديگري را چون دهد در پرده راه
هيچ نگشايد ز من در هيچ حال
من خيالم چند پيمائي خيال
گر طلبکاري ازينجا نقل کن
پاي نه بر حس و ره بر عقل کن
سالک آمد پيش پير مهربان
حال خود با او نهاد اندر ميان
پير گفتش هست ديوان خيال
از حس واز عقل پر خيل مثال
هر کجا صورت جمال آرد پديد
زو مثالي در خيال آرد پديد
قسم حس آمد فراق اما خيال
نقد دارد از همه عالم وصال
هر چه خواهد جمله در پيشش بود
وينچنين وصلي هم از خويشش بود
حس چنان در بعد افتادست طاق
کز وصال نقد بيند صد فراق
نانهاده يک قدم در وصل خويش
صد فراقش آيد از هر سوي پيش