رفت آن غافل سوي مسجد فراز
تا کسي دم زد بپرداخت از نماز
نه سجودي کرد لايق نه رکوع
خواست کز مسجد کند عزم رجوع
بود در مسجد يکي مجنون مست
با دلي پر شور و با سنگي بدست
مرد را گفتا که هين اي حيله جوي
اين نماز اينجا کرا کردي بگوي
گفت آن کاهل نمازش کاين نماز
کردم از بهر خداي بي نياز
مرد مجنون گفت از آن گويم همي
وين نشان از تو از آن جويم همي
کاين نماز از بهر حق گر کرده ئي
بس که اين سنگم تو بر سر خورده ئي
مرد گفتا روز بس بيگاه بود
زان نماز من چنين کوتاه بود
نيستت يک ذره آگاهي ز خويش
دشن خويشي چه ميجوئي ز خويش
خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد
اين عمل جز بر امل نتوان نهاد
چون امل بسيار و چون عمر اندکست
گر بسي اندک شود کم چه شکست
هفته ماندست و باقي رفته عمر
تو چه خواهي کرد اين يک هفته عمر
در چنين عمري که بيش از برق نيست
گر بخندي گر بگريي فرق نيست
عمر چون بگذشت اگر شير آمدي
از سر يک موي در زير آمدي