غافلي ميشد بصحرا روز برف
ديد مردي را ز مردان شگرف
برف ميرفت آن بزرگ و ميگذشت
دانه ميپاشيد در صحرا و دشت
برف در گرمي چو آتش مي فشاند
مرغکان را دانه خوش ميفشاند
غافل او را گفت اي بس بي خبر
نيست وقت کشت اين نايد ببر
در چنين فصلي که کارد دانه
ور کسي کارد بود ديوانه
مرد گفتش اينچه گويم زشت نيست
کشت اينست و جزين خود کشت نيست
وقت کشت من کنونست اي پسر
گر تو نشناسي جنونست اي پسر
اين زمين کاين تخم افکندم درو
از سرشکم آب مي بندم درو
آن درو چون وقتش آيد من کنم
وان زمين را گاو در خرمن کنم
تا بکي از خام بودن سوز کو
چند از تاريکي شب روز کو
اي نمازت نانمازي آمده
پاک بازي تو بازي آمده
چون نماز تو چنين پر تفرقه ست
ترک کن کاين نيست ادا اين مخرقه ست