سالکي کاسرار قدسش دايه بود
پيش حس آمد که اول پايه بود
گفت اي جاسوس ظاهر نام تو
سوي باطن دايما آرام تو
پنج نوبت در همه عالم تراست
شش جهت در زير فرمان هم تراست
از قدم تا فرق ذات تو منيست
از مني بيرون ذاتت ايمنست
هر کجا هستيست آنجا ذات تست
نيستي بالاي محسوسات تست
چون نمي آمد مني در قرب راست
لاجرم در تو مني از بعد خاست
چون ترا بعد فراوان پيش بود
تشنگي تو ز جمله بيش بود
دايه عقلي و عقل پير کار
هست از پستان تو يک شيرخوار
دايما در نقل مي بينم ترا
در نثار عقل مي بينم ترا
تا تو در ظاهر نگردي کارساز
عقل در باطن نگردد اهل راز
چون ز حکمت عقل صاحب زار گشت
پيش درگاه تو بايد بازگشت
تا مرا از راز آگاهي دهي
در گدائي خلعت شاهي دهي
حس که بشنود اين سخن افسرده شد
شمع پنج ادراکش از غم مرده شد
گفت چون عين مني ذات منست
شرک و بدعت از اضافات منست
کي شراب صرف توحيدم رسد
گر رسد بوئي ز تقليدم رسد
صد هزاران شاخم از هر سوي من
چون شوم يک قبله و يک روي من
کي بود از کثرتم بگسستگي
تا بگردن در عدد پيوستگي
ذره آگاهي معنيم نيست
جز حيات ظاهر و دنيام نيست
آنکه او را زندگي در ظاهرست
گر ز باطن بوي يابد نادرست
چون مرا از سر معني نيست بوي
کرده ام بر صورت اعداد خوي
چون مرا از مشک معني بوي نيست
حس مشرک لايق اين کوي نيست
حس ناقص چون دهد کس را کمال
گر گزيرت نيست زوبازي خيال
سالک آمد پيش پير بحر و بر
حال خود را داد شرحي معتبر
پير گفتش حس مني اندر مني است
راه او بر وادي ناايمني است
عالمي پر تفرقه ست از پيش و پس
ندهد او يک ذره جمعيت بکس
باز کن خوي اي پسر از تفرقه
تا نگردد خرقه تو مخرقه
دولت جاويد جمعيت شناس
هر چه بشناسي بدين نيت شناس
تا مني تو زبون ميداردت
باد ريشت سرنگون ميداردت
تا که از پندار آئي مست خواب
خاک مي بس باد ريشت را جواب