بود درويشي بغايت غم زده
آن يکي گفتش که اي ماتم زده
غم بدر کن زانکه من هم کرده ام
گفت چندين غم نه من آورده ام
اين زمان من روز و شب در ماتمم
کان تواند برد کاورد اين غمم
اين همه غم کز دل پرخون خورم
چون نه من آورده ام من چون برم
من ندانم هيچ غم در روزگار
چون فراق و سخت تر زين نيست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در بر يک ذره غم از فراق
ذره تا هستي خويشت بود
صد فراق سخت در پيشت بود