بايزيد از خانه ميآمد پگاه
اوفتاد آنجا سگي با او براه
شيخ حالي جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ور ترم هفت آب و يک خاک اي سليم
صلح اندازد ميان ما مقيم
کار تو سهلست با من زان چه باک
کار تو با تست کاري خوفناک
گر بخود دامن زني يک ذره باز
پس ز صد دريا کني غسل نماز
زان جنابت هم نگردي هيچ پاک
پاک ميگردي ز من از آب و خاک
اينکه تو دامن ز من داري نگاه
جهد کن کز خويشتن داري نگاه
شيخ گفتش ظاهري داري پليد
هست آن در باطن من ناپديد
عزم کن تا هر دو يک منزل کنيم
بو کز آنجا پاکئي حاصل کنيم
گر دو جا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهي کن اي بظاهر باطنم
تا شود از پاکي دل ايمنم
سگ بدو گفت اي امام راهبر
من نشايم همرهي را در گذر
زان که من رد جهانم اين زمان
وانگهي هستي تو مقبول جهان
هر کرا بينم مرا کوبي رسد
يا لگد يا سنگ يا چوبي رسد
هر کرا بيني تو گردد خاک تو
شکر گويد ز اعتقاد پاک تو
از پي فرداي خود تا زاده ام
استخواني خويش را ننهاده ام
تو مگر شکاک راه افتاده
لاجرم گندم دو خم بنهاده
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمي گردد چنين سودات را
شيخ کاين بشنود مشتي آه کرد
روي و ره نه روي سوي راه کرد
گفت چون من مي نشايم ز ابلهي
تا کنم با يک سگ او همرهي
همرهي لايزال و لم يزل
چون توانم کرد با چندين خلل
تا که مي ماند من و مائي ترا
روي نبود ايمني جائي ترا
چون ز ما و من برون آئي تمام
هر دو عالم کل تو باشي والسلام