الحکاية والتمثيل

از اکابر بود شيخي نامدار
ديد در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهي ميشدي روشن چو ماه
يک فرشته آمدي پيشش براه
پس بدو گفتي که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندين کار و بار
اين همه اسباب و املاکت بود
پس هواي حضرت پاکت بود
کار و بار خويش ميداري عزيز
قرب حق بايد بسر باريت نيز
اين همه لنگر ز تو آويخته
چون شوي با نور حق آميخته
روز ديگر مرد از آن غم شد هلاک
هر چه بودش سر بسر درباخت پاک
يک نمد پاره که از وي جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب ديگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داري چنين
گفت قصد قرب رب العالمين
گفت آخر بي خرد آنجا روي
با چنين ژنده نمد آنجا روي
با نمد آنجا مرو اي حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عيسي سوزني
از نمد سازي تو خود را جوشني
روز ديگر مرد آتش بر فروخت
وان نمد پاره بياورد و بسوخت
ديد القصه شب ديگر بخواب
کان فرشته کرد سوي او شتاب
گفت عزم تو کجاست اي نامدار
گفت نزديک خداي کامگار
آن فرشته گفت اي بس پاکباز
چون تو کردي هر چه بود از خويش باز
تو کنون بنشين مرو زين جايگاه
چون تو بنشستي بيايد پادشاه
چون همه سوي حق آمد پوي تو
حق خود آيد بيشک اکنون سوي تو
پاک شو از هر چه داري و بباز
تا حقت در پاکي آيد پيش باز
تا نتابد نقطه دوريشيت
نبود از قرب خدا بي خويشيت
نقطه فقرست پيشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نيست فخري چون رسول
هست دينت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفي اين هر چهار
بر صحابه بود دايم آشکار
جوع و جان بازي و ذل و غربتست
چون گذشت اين چار پنجم قربتست
جمله را بي جوع آرامي نبود
هيچ کس در نان در نامي نبود
جمله اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزي که بود از ذل بود
لاجرم هر جزو ايشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترين خلق دو جهان آمدند
در بياباني که صعلوکان راه
در رکاب آرند پاي آن جايگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گريزند از ميان
گر تو هستي مرغ عشق و مرد راه
از در حق صد هزاران ديده خواه
تا بدان هر ديده عمري بنگري
خويشتن بيني مخنث گوهري
هر زمانت تازه انکاري دگر
در بن هر موي زناري دگر
پس بچندان چشم چون کردي نگاه
بار ديگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در ليل و نهار
بشنوي از درگه حق آشکار
کاي مخنث گوهر اينجا بار نيست
عشق حق را با مخنث کار نيست
مرد مي بايد نه سر او را نه پاي
جمله گم گشته درو او در خداي
گر بود يک ذره در فقرت مني
نبودت جاويد روي ايمني