مصطفي چون آمد از معراج در
وام ميخواست از جهودي جو مگر
از براي قوت جو ميخواستش
وان جهود سگ گرو ميخواستش
هر دو عالم ديد آن شب ارزني
روز ديگر جو نبودش يک مني
لاجرم چون اين و آن يکسانش بود
هر دو عالم زير يک فرمانش بود
ضعف ايمان باشدت اي ناتوان
تو چه داني سر فقر شب روان
جان آدم نيز سر فقر سوخت
هشت جنت را بيک گندم فروخت