الحکاية والتمثيل

سالک آمد موج زن جان از وفا
پيش صد و بدر عالم مصطفي
حال او اينجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت اي سلطان دارالملک دين
وي رسول خاص رب العالمين
اي دل افروز همه دين گستران
وي سپهدار همه پيغامبران
اي ملک را بوده استاد ادب
وي فلک را کرده ارشاد طلب
اي مه و خورشيد عکس روي تو
عرش و کرسي جفته در کوي تو
آفرينش را توئي مقصود بس
چون تواصلي پس توئي موجود بس
بهترين جمله وز حرمتت
بهترين امتان شد امتت
بهترين شهرها هم شهر تست
بهترين قرنها از بهر تست
بهترين هر کتاب از حق تراست
بهترين هر زفان مطلق تراست
بهترين خانها بيت الله است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهيني در بهيني يا بهين
پيشت آمد قطره ماء مهين
گرچه ننگي ام ولي زان توام
عاشق ديرينه حيران توام
گرچه دارم بيعدد بيحرمتي
تو منه بيرون مرا از امتي
از درت گر هيچ درماند يکي
هيچ در ديگر نماند بي شکي
از درت آنرا که نگشايد دري
تا ابد نگشايدش در ديگري
گرچه راهت پاي تا سر نور بود
ليک راهي سخت دورادور بود
من بهر در ميشدم در راه تو
تا رسيدم من بدين درگاه تو
زان بهر در رفتم و هر گوشه
تا دهندم در ره تو توشه
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاه تست
چون بعون تو بدين در آمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهي يک ذره جانم را عيان
از ميان جان نهم جان بر ميان
چون دو عالم سايه پرورد تواند
هم زمين هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا ديگر شوم
گر شوم بي امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر اين کوي نيست
از چنين در نااميدي روي نيست
از هدايت کسر من پيوند کن
هديه بخش و مرا خرسند کن
مصطفاي مجتبي سلطان دين
چون شنود اين سر ز سرگردان دين
ديد کان سالک تظلم مينمود
رحمتش آمد تبسم مينمود
گفت تا با تو تا باقي بود
کار تو مستي و مشتاقي بود
ليک اگر فقر و فنا ميبايدت
نيست در هست خدا مي بايدت
سايه شو گم شده در آفتاب
هيچ شو والله اعلم بالصواب
ليک راه تو درين منزل شدن
نيست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بايدت
قرب وصل حال گردان بايدت
اول از حس بگذر آنگه از خيال
آنگه از عقل آنگه از دل اينت حال
حال حاصل در ميان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل در نهاد تو تراست
راستي تو بر تو است از چپ وراست
اولش حس و دوم از وي خيال
پس سيم عقلست جاي قيل و قال
منزل چارم ازو جاي دلست
پنجمين جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنين بشناختي
جان خود در حق شناسي باختي
چون تو زين هر پنج بيرون آمدي
خرقه بخش هفت گردون آمدي
خويشتن بي خويشتن بيني مدام
عقل و جان بي عقل و جان بيني تمام
جمله مي بيني بچشم ديگري
جمله مي شنوي و تو باشي کري
هم سخن گوئي زفان آن تو نه
هم بماني زنده جان آن تو نه
گر بداني کاين کدامين منبع است
قصه بي يبصر و بي يسمع است
چون تو باشي در تجلي گم شده
تو نباشي مردم اي مردم شده
موسي آن ساعت که بيهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اينجا مرو گر ره روي
در تجلي رو تو تا آگه روي
چون بدين منزل رسيدي پاکباز
گر همه بر گويمت گردد دراز
چون ره جان بي نهايت اوفتاد
شرح آن بي حد و غايت اوفتاد
آنچه آنجا بيني از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اينجا رسي بيني همه
حل شود دنيائي و ديني همه
پس برو اکنون ز راه خويش گير
پنج وادي در درون در پيش گير
چون شدت آيات آفاقي عيان
زود بند آيات انفس را ميان
داد يک يک عضو خود نيکو بده
ظلم کن بر نفس و داد او بده
زانکه حق فردا ز يک يک عضو تو
باز پرسد بل ز يک يک جزو تو
چون دل سالک قرين راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پيش پير محترم
باز گفتش قصه خود بيش و کم
پير گفتش مصطفي دايم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطه فقر آفتاب خاص اوست
در دو کونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بي سرمايگيست
با خداي خويشتن همسايگيست
اين چه بي سرمايگي باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زير دست
چون بچيزي سر فرو نارد فقير
پس ز بي سرمايگي نبود گزير
سر بسر هستند خلقان جهان
جمله مردان حق را ميهمان
هر چه از گردون گردان ميرسد
از براي جان مردان ميرسد
خلق عالم را براي اهل راز
خوان کشيدستند شرق و غرب باز
وي عجب ايشان براي گرده
روز و شب از نفس خود آزرده