شد جواني را حج اسلام فوت
از دلش آهي برون آمد بصوت
بود سفيان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت اي ماتم زده
چار حج دارم برين درگاه من
ميفروشم آن بدين يک آه من
آن جوان گفتا خريدم و او فروخت
آن نکو بخريد وين نيکو فروخت
ديد آن شب اي عجب سفيان بخواب
کامدي از حق تعاليش اين خطاب
کز تجارت سود بسيار آمدت
گر بکاير آمد اين بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو ز حق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز بر فتراک تست