آن زني اندر زنا افتاده بود
وز ندامت تن بخون در داده بود
از پشيماني که بود آن مستمند
خويشتن ميکشت و در خون ميفکند
عاقبت شد سوي پيغامبر همي
شرمناک از قصه خود زد دمي
سر بگردانيد پيغامبر ز راه
در برابر رفت و گفت آنجايگاه
از دگر سو سر برگردانيد باز
از دگر سو آمدش اين زن فراز
قصه برگفت و بس بگريست زار
وز نبي درخواست خود را سنگسار
مصطفي گفتش که اي شوريده جان
نيست وقت سنگسارت اين زمان
تا بشوئي سر بپردازي شکم
زانکه فرزندي تواند بود هم
رفت آن زن همچنان ميسوخت زار
تا شد آبستن بحکم کردگار
آن بلا و رنج يک چندي کشيد
تا که از وي گشت فرزندي پديد
پيش سيد برد طفل خويش را
گفت برهان اين زن درويش را
مصطفي گفتش برو با صبر ساز
تا کني اين طفل را از شير باز
زانکه گر شير دگر شکر بود
از همه شير تو لايق تر بود
رفت آن زن با بلا دمساز شد
تا که آن کودک ز شيرش باز شد
باز برد آن طفل را آنجايگاه
گفت برگيريد اين زن را ز راه
چند سوزم بيش ازين تابم نماند
زاتش دل بر جگر آبم نماند
مصطفي گفتش که وقت کار نيست
طفل را در جمع پذ رفتار نيست
نيست کس تا هفت سال اينجايگاه
کو ز آب و آتشش دارد نگاه
هم تو اوليتر چو او بي کس بود
هفت سالش چون بداري بس بود
بود شخصي در پي آن کار شد
طفل را برداشت و پذرفتار شد
مصطفي را سخت ناخوش آمد آن
زانکه کاري بس مشوش آمد آن
چون کسي شد طفل را پروردگار
شد بشرع آن لحظه بر وي سنگسار
مصطفي فرمود تا مردم بسي
برگرفت از راه سنگي هر کسي
عاقبت کردند زن را سنگسار
تا گرفت آن تايب صادق قرار
از پس تابوت زن آن رهنماي
گام ميزد بر سر انگشت پاي
گفت غوغاي ملک بگرفت راه
گام مي نتوان نهاد اينجايگاه
کس نکرد اين توبه اندر روزگار
بود آن زن در حقيقت مرد کار
عاقبت چون کرد پيغامبر نماز
دفن کرد آن کشته را و گشت باز
مرتضي ديد آن شب آن زن را بخواب
گفت هان چون کرد حق با تو خطاب
گفت حق گفتا ندانستي مگر
کانبيا را زان فرستادم بدر
تا شريعت را اساس ايشان نهند
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند
چون محمد بود امين روزگار
ترک نتوانست کردن سنگسار
اي ز بي انصافي خود خورده سنگ
با خداي خويشتن بودي بجنگ
سوي او ده بار رفتي وانگهي
سوي ما گفتي ندانستي رهي
گر نهان يکبار با ما گشتئي
از گناه خود مبرا گشتئي
جبرئيل آنگاه بفرستادمي
تا ابد منشور عفوت دادمي