الحکاية والتمثيل

بارفيقي شب روي فرزانه
شد بدزدي نيم شب در خانه
ناگهي آن يار خود را گفت زود
پاي بيرون نه ازين خانه چو دود
يار ازو پرسيد کاخر حال چيست
نيست کس بيدار پرهيزت ز کيست
گفت ميکردم طلب تا هيچ هست
پاره نانم مگر آمد بدست
بر فراموشي نهادم در دهان
چون بخوردم يادم آمد در زمان
کاخر اينجا خورده شد نان و نمک
گر بد انديشي شوي رد فلک
کاملان در راه خود خون خورده اند
بندگي و حق گزاري کرده اند
لاجرم در بندگي سلطان شدند
بهتر خلق جهان ايشان شدند
بندگي و چاه بايد حبس نيز
تا شوي در مصر چون يوسف عزيز
گر چو جعفر آمدي صادق بباش
ور چو معشوق آمدي عاشق بباش
چون حسن شو هم بعلم و هم بکار
تا حسن آئي تو نيز اندر شمار
لعب کم کن چند بازي کعب را
تا چو کعب آئي تو کار صعب را
نيست از تو چون ربيع آئي بديع
چون خريف نفس رفت اينک ربيع
اعجمي شو چون حبيب از غير دور
تا حبيبت نام آيد از غيور
گر چو معروف از خدا واقف شوي
زود هم معروف و هم عارف شوي
گر چو ابراهيم ادهم بايدت
اشهب تقوي مسلم بايدت
گر چو ثوري بايدت در دل چراغ
طالع ثوري برون کن از دماغ
گر چو طاووس يماني بايدت
پر طاووس معاني بايدت
گر ترا چون فتح ميبايد مقام
کار کن تا فتح بيني والسلام
گر تو خود را سهل خواهي اهل باش
دين چون سهل افتاد هم چون سهل باش
گر تو در دين چون سري داري سري
اين سري را ترک کن چون آن سري
ور ترا همچون شه کرمانست سوز
پس شه کرمان توئي و نيمروز
ور عطا داني تو نه کسب و جزا
پس ابوالفضلي تو و ابن عطا
ور کمال و صفو نوري بايدت
از زر تاريک دوري بايدت
هر که او مالک بود دينار را
مالک دنيار نبود کار را
چون نماني و بماني اين همه
گر نمي داني بداني اين همه
چون بداني هيچ ناداني مکن
تا تواني هر چه بتواني مکن
لطف و شفقت مهرباني پيش گير
راه از بهر صلاح خويش گير
ذره گر شفقت جانت دهند
پايگاه آل عمرانت دهند