الحکاية والتمثيل

آن سگي مرده براه افتاده بود
مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوي ناخوش زان سگ الحق ميدميد
عيسي مريم چو پيش او رسيد
همرهي را گفت اين سگ آن اوست
وآن سپيدي بين که در دندان اوست
نه بدي نه زشت بوئي ديد او
وآن همه زشتي نکوئي ديد او
پاک بيني پيشه کن گر بنده
پاک بين گر بنده بيننده
جمله را يک رنگ و يک مقدار بين
مار مهره بين نه مهره مار بين
هم نکوئي هم نکوکاري گزين
مهرباني و وفاداري گزين
گر خدا را مي شناسي بنده باش
حق گزار نعمت دارنده باش
نعمت او ميخوري در سال و ماه
حق آن نعمت نميداري نگاه