الحکاية والتمثيل

سالک دل مرده درمان طلب
پيش روح الله آمد جان بلب
گفت اي روح مجرد ذات تو
زندگي در زندگي آيات تو
تا ابد فتح و فتوح مطلقي
از قدم تا فرق روح مطلقي
پرتو خورشيد عکس جان تست
آب حيوان دست شوئي زان تست
اي وراي جسم و جوهر جاي تو
در طهارت نيست کس بالاي تو
چون دم رحمن مسلم آمدت
مهر همبر صبح همدم آمدت
صبغة الله از درون ميآوري
وز خم وحدت برون ميآوري
صبغة الله را بخود ره داده
زانکه ابرص نور اکمه داده
گرچه رنگت را رکوئي بايدم
بر نخواهم گشت بوئي بايدم
عالم جاني تو جاني ده مرا
گر سگي ام استخواني ده مرا
من بسوزم ز آرزوي زندگي
چون تو داري زندگي و بندگي
آمدم تا بنده خاصم کني
زنده يک ذره اخلاصم کني
عيسي مريم دمي بر کار کرد
مست ره را از دمي هشيار کرد
گفت از هستي طهارت بايدت
ور خرابي صد عمارت بايدت
پاک گرد از هستي ذات و صفات
تا بيابي هم طهارت هم نجات
زانکه گر يک ذره هستي در رهست
در حقيقت بت پرستي در رهست
گر ز جان خود فنا بايد ترا
نور جان مصطفي بايد ترا
تا ز نور جان او سلطان شوي
تا ابد شايسته عرفان شوي
من که او را يک مبشر آمدم
در بشارت هم مقصر آمدم
بر در او رو بشارت اين بست
خاک او گشتي طهارت اين بست
سالک آمد پيش پيرکاينات
قصه بر گفت سر تا سر حيات
پير گفتش هست عيسي را بحق
در کرم در لطف و در پاکي سبق
زهر را از صدق خود ترياک ديد
هر چه ديد از پاکي خود پاک ديد