موسي عمران همي شد سوي طور
زاهدي را ديد در ره غرق نور
گفت اي موسي بگو با کردگار
کانچه گفتي کرده شد رحمت بيار
بعد از آن چون شد از آنجا دورتر
عاشقي را ديد ازو مخمورتر
گفت با حق گوي کاين بي مغز و پوست
دوستدار تست تو داريش دوست
عاقبت موسي چو شد آنجايگاه
ديد ديوانه دلي را پيش راه
برهنه پاي و سر و گستاخ وار
گفت اين ساعت بگو با کردگار
چند سودائيم داري بيش ازين
من ندارم برگ خواري بيش ازين
جان من از غصه بر لب آمدست
روز شادي مرا شب آمدست
من بترک تو بگفتم اي عزيز
تو بترک من تواني گفت نيز
چون سخن ديوانه را نيکو نبود
هيچ موسي را جواب او نبود
چون بطور آمد کليم کار ساز
گفت و بشنيد و چو ميگرديد باز
قصه آن عابد و عاشق بگفت
حق جواب هر دو تن لايق بگفت
گفت آن عابد براي رحمتست
مرد عاشق را محبت قسمتست
هر دو را مقصود اينجا حاصل است
هر چه ميخواهند از ما حاصل است
کرد موسي سجده و گرديد باز
حق تعالي گفت ديگر چيست راز
قصه ديوانه پنهان کرده
تو درين پيغام تاوان کرده
گفت يا رب آن سخن بنهفته به
گر چه ميداني تو آن ناگفته به
چون گشايم من دران پيغام لب
زانکه هست اينجايگه ترک ادب
حق بدو گفتا جوابش باز ده
سوي او از سوي ما آواز ده
گو خدا ميگويدت اي بي قرار
گر بگوئي تو بترک کردگار
من بترک تو نخواهم گفت هيچ
خواه سر پيچ از من و خواهي مپيچ
قصه ديوانگان آزادگيست
جمله گستاخي و کار افتادگيست
آنچه فارغ مي بگويد بيدلي
کي تواند گفت هرگز عاقلي