عاشقي ميرفت سوي حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اينک در سفر افتاده ام
هر چه فرمائي بجان استاده ام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نيم خشتي سخت در عاشق فکند
همچو دريش از زمين برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
مي نکرد از خويشتن يک لحظه باز
هر که زو پرسيد کاين چيست اي عزيز
گفت ازين بيشم چه خواهد بود نيز
در همه عالم بدين گيرم قرار
کاينم از معشوق آمد يادگار
هر کرا بوئي رسد از سوي او
هر دو عالم چيست خاک کوي او
گر از وراهي بود سوي تو باز
تو ازين دولت تواني کرد ناز
گر ترا آن راه گردد آشکار
هر چه تو گوئي بود از عين کار