بود آن ديوانه از عشق مست
کرد بر بالاي خاکستر نشست
هر زماني باز ميخنديد خوش
استخواني باز ميرنديد خوش
سايلي گفتش که هين بر گوي حال
گفت در خون گشته ام هفتاد سال
تا مرا بر روي خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بر در نشاند
گرچه چون سگ نيست ره سوي ويم
خوشدلم چون هم سگ کوي ويم
يک اضافت گر ازو حاصل کني
جان خود را تا ابد کامل کني