گشت مجنون در بياباني مقيم
بود آنگاهي زمستاني عظيم
آتشي بر کرده بود آن بي خبر
گرم ميشد دل ز آتش گرم تر
از بر ليلي کسي آمد فراز
گفت اي از يار خود افتاده باز
چه خبر داري ز ليلي باز گوي
من نيم بيگانه با من راز گوي
گفت اين دارم خبر کان سيمبر
هست از جان کندن من بي خبر
اين بگفت و دست در اخگر گرفت
تا که اخگر جمله خاکستر گرفت