خواجه را طوطي چالاک بود
زهر با سر سبزيش ترياک بود
مدت يکسال ميدادش شکر
تا بنطق آيد شکر ريزد مگر
روز و شب در کار او دل بسته بود
زاشتياق نطق او دل خسته بود
گرچه ميدادش شکر سالي تمام
او نگفت از هيچ وجهي يک کلام
عاقبت کاري قوي ناخوش فتاد
در سراي آن خواجه را آتش فتاد
چون بگرد آن قفس آتش رسيد
تفت آن در طوطي دلکش رسيد
گفت هين اي خواجه زنهار الامان
ورنه در آتش بسوزم اين زمان
خواجه گفتش چون چنين کاري فتاد
آمدت از من چنين در وقت ياد
در کشيدي دم شبان روزي تمام
از کجا آوردي اکنون اين کلام
چون ز بيم جان خود درماندي
از قصور عجز خويشم خواندي
از براي خويش پيشم خوانده
دفع آتش را بخويشم خوانده
گر نکردي آتشت جان بي قرار
با منت هرگز نبودي هيچ کار
ياد من پيوسته چون باد آمدت
اين چنين وقتي ز من ياد آمدت
چون بکردي ياد من بيگانه وار
تن کنون در سوز ده پروانه وار
هر که در آتش چو ابراهيم نيست
گر بسوزد همچو طوطي بيم نيست
تا نيفتد کار در کار اي پسر
کي ز کار افتادگي يابي خبر
هست خلت عين کار افتادگي
گر خليلي کم طلب آزادگي
راه تو زير و زبر افتادنست
زانکه بهبودت بتر افتادنست