الحکاية والتمثيل

علتي محمود را گشت آشکار
شد ز مدهوشي سه روز و شب ز کار
در سه روز و شب نجنبيد او ز جاي
عقل زايد تن در افتاده ز پاي
وي عجب آنگه که شاه حق شناس
شد ز هوش از هوش رفته بد اياس
روز چهارم شاه چون هشيار گشت
آن غلام از بيهشي بيدار گشت
چشم چون بگشاد از هم پادشاه
ديد اياز خويش را آنجايگاه
گفت تو کي آمدستي اي غلام
گفت اين ساعت زهي عالي مقام
اي گداي صحبت سلطان طلب
تا در آموزي تو بي حاصل ادب
چون خليفه زاده حقي ترا
کي کند اندر گدا طبعي رها
بود بر بالين او حاضر وزير
گفت اي بخشنده تاج و سرير
شد سه روز و شب که بر بالين شاه
هست بيهوش او چو شاه اينجايگاه
نه ازو يک ذره جنبش ديده ايم
نه ازو حرفي سخن بشنيده ايم
وانگهي گويد که اکنون آمدم
من کنون زين کذب بيرون آمدم
شاه گفتش اي غلام بي فروغ
بر سر من از چه ميگوئي دروغ
گفت هرگز در دروغم نيست راه
ليک چون باشد وجودم غرق شاه
شاه چون بيخود شود بيخود شوم
چون بخود باز آيد او بخرد شوم
از سر خويشم وجود خاص نيست
اين سخن جز از سر اخلاص نيست
چون وجود من بود از شهريار
کي شود بي او وجودم آشکار
بنده دايم از تو موجودست و بس
خود که باشد بنده محمودست و بس
جهد کن پيش از اجل اي خودپرست
تا ز خلت ذره آري بدست
گر شود يک ذره خلت حاصلت
باز خندد آفتابي در دلت