لشکر محمود نيرو يافتند
در ظفر يک طفل هندو يافتند
طرفه شکلي داشت آن طفل سياه
از ملاحت فتنه او شد سپاه
آخرش بردند پيش شهريار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
يک نفس نشکيفت از ديدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خويش در تختش نشاند
در و جوهر ريخت در پيشش بسي
وعده خوش داد از خويشش بسي
طفل هندو در ميان عز و ناز
کرد چون ابر بهاري گريه ساز
شاه گفتش از چه ميگريي برم
گفت ازان گريم که گه گه مادرم
کردي از محمودم از صد گونه بيم
گفت بدهد او سزاي تو مقيم
زان همي گريم که چندين گاه من
بودم از محمود بي آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پيش شه بيند مرا بر تخت زر
اي دريغا بيخبر بودم بسي
زنده بي محمود چون ماند کسي