ناقلي در پيش آن شيخ کبير
گفت هر روزي يک داننده پير
ميکند ختمي و در عمري دراز
کار او اينست گفتم با تو باز
شيخ گفتش زان همه قرآن دمي
دامنش نگرفت يک آيت همي
گر گرفتي آيتي زان دامنش
نيستي پرواي خواندن چون منش
درد او گر دامنت گيرد دمي
رستگاري يابي از عالم همي
بوي اين درد از دل سرمست تو
گر تواني بردي دست تو
عاشقان اين درد از راه دراز
ميشناسند اي عجب از بوي باز