بود مجنوني بنيشابور در
زو نديدم در جهان رنجورتر
محنت و بيماري ده ساله داشت
تن چو نالي و زفان بي ناله داشت
سينه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسي مي خورد او
آنچه در سرما و در گرما کشيد
کي تواند کوه آن تنها کشيد
نور از رويش بگردون ميشدي
هر نفس حالش دگرگون ميشدي
زو بپرسيدم من آشفته کار
کاين جنونت از کجا شد آشکار
گفت يک روزي درآمد آفتاب
در گلويم رفت و من گشتم خراب
خويشتن را کرده ام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نيک مردي گفتش اي پاکيزه ذات
اين زمان چوني که جان خواهي سپرد
گفت آنگه تو چه داني و بمرد
گر ز کار افتادگي گويم بسي
تا نيفتد کار کي داند کسي