پير زالي بود با پشتي دو تاه
کشته بودندش جواني همچو ماه
پيش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پير زن آمد بضعف از موي کم
سر برهنه موي کنده روي هم
کرده خون آلود روي و جامه را
گرد خويش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتي کوژ بودش چون کمان
تير آهش ميگذشت از آسمان
آن يکي گفتش که هان اي پيرزن
رخ بپوش و چادري در سرفکن
زانکه نبود اين عمل هرگز روا
پيرزن در حال گفت اي بينوا
گر ترا اين آتشستي بر جگر
هم روا ميدارئي زين بيشتر
تا نيايد آتش من در دلت
اين روا بودن نيايد حاصلت
چون نبودي مادر کشته دمي
کي تواني کرد چون من ماتمي
چون ترا مي بينم از آزادگان
کي شناسي کار درد افتادگان