شيخ گرکاني مگر آن شمع شرع
مي شد اندر شارعي با جمع شرع
بود آن وقتي نظام الملک خرد
اطلسش مي بافتند او زير برد
با گروهي کودکان بيخبر
گوي ميزد در ميان رهگذر
شيخ را با قوم چون از دور ديد
از ميان رهگذر يکسو دويد
گفت بنشانيد از ره گرد را
زانکه گر گردي رسد اين مرد را
جمله را بدبختي آرد بار از آن
هيچکس را بر نيايد کار ازان
شيخ کان بشنود و آن حرمت بديد
از چنان طفلي چنان همت بديد
از بزرگي پير گفت اي طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوي برد
خلق ميکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند
زين ادب زين حرمت و زين خوي تو
اي نظام الملک بردي گوي تو
گوي چون بردي برو ديگر مباز
خواجه چوگان بيفکن سرفراز