الحکاية والتمثيل

سائلي پرسيد از آن شوريده حال
گفت اگر نام مهين ذوالجلال
مي شناسي باز گوي اي مرد نيک
گفت نانست اين بنتوان گفت ليک
مرد گفتش احمقي و بي قرار
کي بود نام مهين نان شرم دار
گفت در قحط نشابور اي عجب
ميگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هيچ جا بانگ نماز
نه دري بر هيچ مسجد بود باز
من بدانستم که نان نام مهينست
نقطه جمعيت و بنياد دينست
از پي نان نيستت چون سگ قرار
حق چو رزقت ميدهد تو حق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس اين از کجاست