آن جواني بود الحق بي خبر
رفت پيش شيخ حلوائي مگر
گفت من عمري بخون گرديده ام
بي سر و بن سرنگون گرديده ام
هم رياضتها کشيدم بيشمار
هم شب و هم روز بودم بيقرار
نه بديدم هيچ در عمري دراز
نه رسيدم من بهيچي مانده باز
شيخ گفتش توغلط کردي مگر
کانچه جستي يافتي جان پدر
تو بهر کاري که رؤيت داشتي
يافتي چون کار آن پنداشتي
آنچه تو جوئي درين ره آن دهند
کفر ورزي کي ترا ايمان دهند
خواجه بس کورست و ناقد بس بصير
هر چه خواهي برد خواهد گفت گير
گر نخواهي برد چشمي زين جهان
کور ميري کور خيزي جاودان
هر زمان زخمي زني بر جان خود
درد ميداني مگر درمان خود
يک نفس گوئي غم جان نيستت
هر نفس جز ماتم نان نيستت
آنچه آدم را ز گندم اوفتاد
عقل را از نفس اوفتاد
ياد کرد نفس را در هر نفس
گوئيا نام مهين نانست و بس