الحکاية والتمثيل

بنده را امتحان ميکرد شاه
خواند يکروزيش پيش خود پگاه
گفت اين دم دامن من بر سر آر
با من از يک جيب آنگه سر برآر
تا چو با من يک گريبانت بود
هر چه آن من بود آنت بود
چون ميان ما يکي حاصل شود
گر خيالست از دوئي باطل شود
جسم و جانم جسم و جان تو بود
هر چه هست آن من آن تو بود
بنده نادان بجست از جايگاه
کرد بيرون سر ز جيب پادشاه
گشت با شاه جهان هم پيرهن
ذره نشناخت حد خويشتن
چون برون آورد سر از جيب شاه
خويشتن را سر نديد آنجايگاه
شه چو در بيحرمتي بشناختش
تا که دم زد سر ز تن انداختش
هر که پاي از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و دين بر سر نهد
هر که در بي حرمتي گامي نهاد
در شقاوت خويش را دامي نهاد
بنده را تا ادب نبود نخست
بندگي از وي کجا آيد درست
چون بلاي قرب ديد آدم ز دور
سوي ظلمت آشيان آمد ز نور
ديد دنيا کشت زار خويشتن
لاجرم کرد اختيار خويشتن
نيست دنيا بد اگر کاري کني
بد شود گر عزم ديناري کني