الحکاية والتمثيل

سالک آمد پيش آدم خون فشان
تا ازان دم يابد از آدم نشان
گفت اي بنياد فطرت ذات تو
دو جهان پر شور ذريات تو
تاابد اعجوبه عالم توئي
اصل کرمنا بني آدم توئي
در زمين و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو و کل يکسر تراست
مرکز دنيا و دين مطلق توئي
نقطه عالم صفي حق توئي
هم توئي بر صورت اصل آمده
صورتي از صورتش فصل آمده
هم خمير دست حق دايم تراست
جان بحق بيواسطه قايم تراست
هم دلت را اصبعين قدرتست
جان پاکت مرغ خاص حضرتست
چون تو داد نقطه مردم دهي
هشت جنت را بيک گندم دهي
طفل ره بودي که در زير و زبر
سجده کردندت ملايک سربسر
باز چون در راه دين بالغ شدي
از دو عالم تا ابد فارغ شدي
گر ملک بسيار عالم ديده بود
کس بنامي زان همه نرسيده بود
جمله را تعليم هر اسم از تو خاست
وز مسمي ذره قسم از تو خاست
چون تو استاد ملايک آمدي
جمله مملوک و تو مالک آمدي
از مسمي ابجدي در حد من
در من آموز اي هم اب هم جد من
چند سوزم جان پر سوزم ببين
روز من شب شد شب و روزم ببين
آدم معصوم گفت اي مرد راه
مي ببايد شد ترا تا پيشگاه
پيشگاه دولت دين مصطفاست
پيش او شو تا شود اين کار راست
گرچه مي دانم دواي اين طلب
نيست با او اين دوا کردن ادب
در حضور او ز ما دولت مخواه
دولت آنجا جوي و آنجا جوي راه
زانکه فردا انبيا و اولياش
جمله ره جويند در زير لواش
هر که در راه محمد ره نيافت
تا ابد گردي ازين درگه نيافت
دولت دنيا و دين درگاه اوست
انبيا را قبله خلوتگاه اوست
دولت آنجا جوي و دين آنجا طلب
مرجع اهل يقين آنجا طلب
پيش گير اکنون ره و عالم ببين
نوح بر راهست او را هم ببين
سالک آمد پيش پير سرفراز
در ميان آورد با او نقد راز
پير گفتش هست آدم اصل کل
عز را بفروخته بخريده ذل
جسته از تخت خداوندي کنار
بندگي را کرده در دل اختيار
از بهشت عدن آزاد آمده
در غم بنده شدن شاد آمده
بود نور قدس هم پيراهنش
خواست کان بيرون فتد از گردنش
زانکه او را بندگي مطلوب بود
لاجرم در بندگي محبوب بود
بندگي را ترک جنت گفت پاک
عاشق آسا از بهشت آمد بخاک