گفت روزي پادشاه عصر خويش
بر کنار بام شد بر قصر خويش
کودکي را ديد زيبا و لطيف
مشت ميزد سخت پيري را ضعيف
زير قصر آمد وزو پرسيد حال
کز چه او را ميدهي اين گوشمال
گفت او را مي ببايد زد بسي
تا نيارد کرد اين دعوي کسي
دعوي عشق منش مي بوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق اين چنين آهسته باز
از همه عالم گزيدست او مرا
شد سه روز اکنون که ديدست او مرا
کرده او دعوي من از ديرگاه
زين بتر در عشق کي باشد گناه
شاه گفتا زين بتر بايد زدن
هر دم از نوعي دگر بايد زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کي تواند کرد تا اکنون کند
هر که بي معشوق مي گيرد قرار
کي توان بر ضرب کردن اختصار
زانکه هر کونان اين ديوان خورد
بس قفا کو در قفاي آن خورد