کودکي بود از جمالش بهره
مهر و مه در جنب رويش زهره
از لطافت وز ملاحت وز خوشي
وز سراندازي بتيغ سرکشي
آنچه او داشت اي عجب کس آن نداشت
گر کسي بيدل نشد زو جان نداشت
عاشقيش افتاد همچون سنگ رست
در کمال عشق چون معشوق جست
هر چه بودش در ره معشوق باخت
وز دو گيتي با غم معشوق ساخت
خلق را گر اندک و بسيار نيست
از غم معشوق بهتر کار نيست
رفته بود القصه آن شيرين پسر
سوي گرمابه چو ميآمد بدر
کرد روي خود در آئينه نگاه
ديد الحق روئي از خوبي چو ماه
از دو رخ دو رخ نهاده مهر را
ماه دو رخ بر زمين آن چهر را
سخت زيبا آمدش رخسار خويش
شد بصد دل عاشق ديدار خويش
خواست تا عاشق ببيند روي او
رفت نازان و خرامان سوي او
بر رخ چون مه نقاب انداخته
آتشي در آفتاب انداخته
عاشقش را چون ازو آمد خبر
چون قلم پيش پسر آمد بسر
گفت يا رب اين چه فتح الباب بود
گوئيا بخت بدم در خواب بود
از چه گشتي رنجه و چون آمدي
در کدامين شغل بيرون آمدي
گفت از حمام بر رفتم چو ماه
روي خود در آينه کردم نگاه
سخت خوب آمد مرا ديدار خويش
خواستم شد همچو تو در کار خويش
دل چنانم خواست کز خلق جهان
جز تو رويم کس نبيند اين زمان
لاجرم از رخ رو هشتم نقاب
تا تو بيني روي من چون آفتاب
اين بگفت و پرده از رخ برفکند
چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند
عاشقش گفتا شبت خوش باد رو
من شدم آزاد تو آزاد رو
عشق من بر تو ازان بود اي پسر
کز جمال خويش بودي بيخبر
نه ترا بر خود نظر افتاده بود
نه لبت از خود فقع بگشاده بود
چون تواين دم خويش را خوب آمدي
لاجرم معشوق معيوب آمدي
من شدم فارغ تو هم با خويش ساز
عاشق خود باش و عشق خويش باز
شرط هر معشوق خود ناديدنست
شرط هر عاشق بخون گرديدنست
شرط معشوقي چو بشنودي تمام
شرط عاشق چيست بي صبري مدام
عاشق آن بهتر که بي صبري بود
دل چو برق و ديده چون ابري بود
ور بود در عشق يک ساعت صبور
نيست عاشق هست از معشوق دور