گفت محمود و اياز دلنواز
هر دو در ميدان غزنين گوي باز
هر دو با هم گوي تنها باختند
گوي همچون عشق زيبا باختند
گاه اين يک اسب تاخت و گاه آن
گاه اين يک گوي باخت و گاه آن
ز ارزوي آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوي ماه
گرد ميدان عالمي نظارگي
فتنه هر دو شده يکبارگي
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر يکديگر استادند باز
شاه گفتش اي جهان روشن ز تو
به تو ميبازي ز من يا من ز تو
گفت شه فتوي کند از راي خويش
شه يکي نظارگي را خواند پيش
گفت گوي از ما که به بازد بگوي
اسب در ميدان که به تازد بگوي
بود آن نظارگي صاحب نظر
گفت چشمم کور باد اي دادگر
گر شما را من دو تن ميديده ام
جز يکي نيست اينچه من ميديده ام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله اياس
چون اياست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضاي او شاه جهان
گر دو تن را در نظر آوردمي
در ميان هر دو حکمي کردمي
ليک چون هر دو يکي ديدم عيان
حکم نتوان کرد هرگز در ميان
چون سخن شايسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وي کي تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
چان عاشق عشق او را لايق است
هر دو را بر يکدگر بايد نظر
تا خورد آن بر ازين اين زان دگر
هر دو مي باينده يک ذات آمده
بي دو بودن در ملاقات آمده