گاو ريشي بود در برزيگري
داشت جفتي گاو و او طاق از خري
از قضا در ده وباي گاو خاست
از اجل آن روستائي داو خواست
گاو را بفروخت حالي خر خريد
گاويش بود و خري بر سر خريد
چون گذشت از بيع ده روز از شمار
شد وباي خر در آن ده آشکار
مرد ابله گفت اي داناي راز
گاو را از خر نميداني تو باز