الحکاية والتمثيل

بود ازان اعرابي شوريده رنگ
کرد روزي حلقه کعبه بچنگ
گفت يارب بنده تو برهنه ست
وي عجب برهنگيم نه يک تنه ست
کودکانم نيز عريان آمدند
لاجرم پيوسته گريان آمدند
من ز مردم شرم ميدارم بسي
تو نميداري چه گويم با کسي
چند داري برهنه آخر مرا
جامه ده اين زمان فاخر مرا
مردمان چون آن سخن کردند گوش
برزدندش بانگ کاي جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز
مرد اعرابي همي آمد بناز
از قصب دستار و ز خز جامه داشت
گوئيا ملک جهانرا نامه داشت
باز پرسيدند ازو کاي بي نوا
اين که دادت گفت اين که دهد خدا
چون من آن گفتم مرا اين داد او
وين فرو بسته درم بگشاد او
آن چه گفتم بود آن ساعت روا
زانکه به دانم من او را از شما