آن يکي ديوانه در برفي نشست
همچو آتش برف ميخورد از دو دست
آن يکي گفتش چرا اين ميخوري
چيزي الحق چرب و شيرين ميخوري
گفت چکنم گرسنه دارم شکم
گفت از برف آن نگردد هيچ کم
گفت حق را گو که ميگويد بخور
تا شود گرسنگيت آهسته تر
هيچ ديوانه نگويد اين سخن
ميخورم نه سر پديد اين را نه بن
گفت من سيرت کنم بي نان شگرف
کرد سيرم راست گفت اما ز برف