گفت آن ديوانه با عيشي چو زهر
روز عيدي بود بيرون شد ز شهر
ديد خلقي بي عدد آراسته
هر يک از دستي دگر برخاسته
او ميان جمله ميشد بي خبر
ژنده در بر برهنه پا و سر
آرزو کردش که چون آن خلق راه
جامه نو باشدش در عيدگاه
رفت القصه سوي ويرانه
پس خوشي آغاز کرد افسانه
در دعا آمد که اي داناي راز
جامه و نان مرا کاري بساز
چون بروز عيد آن ميخواستي
کاين جهان خلق را آراستي
من چو خلقان نيز جان دارم ببين
نه لباسي و نه نان دارم ببين
نقد کن عيدي براي چون مني
کفشي و دستاري و پيراهني
گر دهيم اين هرچه گفتم ماحضر
مي نخواهم هيچ تا عيد دگر
گرچه بسياري بگفت آن بيقرار
مي نشد چيزي که ميخواست آشکار
گفت دستاريم کن اين لحظه راست
جامه و کفشم اگر ندهي رواست
مدبري بر بام آن ويرانه بود
اين سخن بشنود از ديوانه زود
ژنده دستاريش بود اندر جهان
سوي او انداخت و از وي شد نهان
چون بديد آن ژنده مجنون از شگفت
گشت سودائي و صفرا درگرفت
زود در پيچيد نوميد و اسير
سوي بام انداخت گفتا هين بگير
اين چو من ديوانه چون بر سر نهد
جبرئيلت را ده اين تا در نهد
عاقلي گر گويد اين شيوه سخن
هم بشرعش حد زن و هم زجر کن
اين سخن گر عاقلي گويد خطاست
ليکن از ديوانه و عاشق رواست
اين سخن ديوانگان را خوش بود
عاشقان را گرمي و آتش بود