الحکاية والتمثيل

سالک دلداده بيدل دلير
پيش جن آمد ز جان خويش سير
گفت اي پوشيده از غيرت جمال
خيمه خاص تو از خدر خيال
تو چو جان از انس پنهان آمدي
نه غلط کردم تو خود جان آمدي
مصطفي را ليلة الجن ديده
قصه ثقلين ازو پرسيده
انس جان انس و جان دانسته
در نهان سر جهان دانسته
از لطافت نامدي در غور جسم
جان رود در جسم و جان داري تو اسم
پيش از آدم بعالم بوده
تا بعهد مصطفي هم بوده
سورتي و سورتي قرآن تراست
هر زفاني در دهن گردان تراست
هر زفاني مختلف کان دو جهانست
هم بداني هم بدان حکمت رواست
گر هنر بخشند و گر عيبت دهند
باز گوئي آنچه از غيبت دهند
قبه ملک سليمان ديده
حل و عقد درد و درمان ديده
حصه ثقلين تکليف آمدست
گاه دوزخ گاه تشريف آمدست
در دو عالم کار ايشانرا فتاد
کانچه افتاد انس را جان رافتاد
آدميرا چون تواني او فکند
هم تواني نيز ازو برداشت بند
بسته بند خودم بندم گشاي
سوي سر حق دري چندم گشاي
پيش تو بر بوي آن زين آمدم
راستي خواهي بجان زين آمدم
جن چو بشنود اين سخن جانش نماند
يک پري گوئي مسلمانش نماند
گفت آخر من پري جفت آمده
ره بمردم جسته در گفت آمده
گر سخن گويم زفان او بود
هرچه گويم حال جان او بود
گرچه عمري و جهاني ديده ام
قوت و قوت ز استخواني ديده ام
هر زمان در خط و در خوابم کنند
وز فسون در شيشه آبم کنند
آتش من چون بود آب شما
من نيارم لحظه تاب شما
لاجرم بي صبر و بي آرام من
زود سر بر خط نهم ناکام من
گه بود کز نور شرع و نور غيب
گاه گويم از هنر گاهي ز عيب
ليکن اين رازي که ميجوئي تو باز
هرگز از غيبم نبود اين شيوه راز
روزگار خويش و من چندي بري
در گذر چون نيست اين کار پري
سالک آمد پيش پير کارساز
آنچه پيش آمد ز جنش گفت باز
پير گفتش تا که گشتم رهنمون
فعل مس الجن مي بينم جنون
هر کرا بوي جنون آمد پديد
همچو گوئي سرنگون آمد پديد
هر که او شوريده چون دريا بود
هر چه گويد از سر سودا بود
چون بگستاخي رود ز ايشان سخن
مرد چون ديوانه باشد رد مکن