الحکاية والتمثيل

مرگ را مردي بجان مشتاق شد
پيش خواجه بوعلي دقاق شد
گفت من از دست شيطان رجيم
مي ندارم ذره از مرگ بيم
هر دمم جان گوئيا شيطان برد
مرگ نيکوتر بود گر جان برد
خواجه گفت اي چاره خواه نيکبخت
در سرايت از ميان برکن درخت
تا برو گنجشک ننشيند دگر
بي درختت ديو کي بيند دگر
تا درونت آشيان ديو هست
دايمت از ديو سر کاليو هست
چون بسوزي آشيان ديو پاک
ديو را با تو چه کار اي دردناک