بود برنائي بغايت کاردان
تيزفهم و زيرک و بسياردان
از شره پيوسته در تحصيل بود
سال تا سالش دو شب تعطيل بود
با همه خلق جهان کاري نداشت
کار جز تعليق و تکراري نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نيک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتي
هم سخن با او دگرگون داشتي
داشت استادش بزير پرده در
يک کنيزک همچو خورشيدي دگر
تنک چشمي دلبري جان پروري
عالم آرائي عجايب پيکري
صورتي از پاي تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشيريني شکر را کرده بند
هم بتلخي هر ترش را کرده قند
دو کمندش بر زمين افتاده بود
نه ز قصدي خود چنين افتاده بود
از دو لعل او شکر ميريختي
طوطيان را بال و پر ميريختي
از دو چشمش تير بيرون ميشدي
کشته خون آلود در خون ميشدي
چشم اين شاگرد بر وي اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نيست اکنون کسم
اين زمان شاگردي اين بت بسم
گر بگويد درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسي نيز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلي ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زريري زرد او
عشقش آمد عقل او در زير کرد
گر دلي داشت او ز جانش سير کرد
گرچه بسياري بدانش داد داد
ذره عشق آن همه بر باد داد
علم خواني کبر و غوغا آورد
عشق ورزي شور و سودا آورد
هر که را بي عشق علمي راه داد
علم او را حب مال و جاه داد
عاقبت يکبارگي بيمار شد
بند بندش کلبه تيمار شد
آنچه او را با کنيزک اوفتاد
واقف آن گشت آخر اوستاد
از سر دانش بحيلت قصد کرد
از دو دست آن کنيزک فصد کرد
مسهلي دادش که در کار آمدش
بعد ازان حيضي پديدار آمدش
آن کنيزک شد چو شاخ خيزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئي ماند در ديدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذره باقي نماند
آن قدح بشکست و آن ساقي نماند
قرب سي مجلس که دارو خورده داشت
جمله در يک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حيض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت در هم گشت بود
خواجه آن شاگرد زيرک را بخواند
وز پس پرده کنيزک را بخواند
اول ان شاگرد را چون جاي کرد
آن کنيزک پيش او بر پاي کرد
چون بديد آن مرد برنا روي او
نيز ديگر ننگرست از سوي او
در تعجب ماند کان زيبا نگار
چون چنين بي بهره شد از روزگار
سردئي از وي پديدار آمدش
گرمي تحصيل در کار آمدش
آن همه بيماري او باد گشت
از کنيزک تا ابد آزاد گشت
چون بديد استاد آزادي او
بر غمش غالب شده شادي او
گرمي شاگرد زيرک گشت سرد
جانش از عشق کنيزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پيش او بردند زود
گفت اي برنا چه کارت اوفتاد
بيقراري شد قرارت اوفتاد
آنهمه در عشق دل گرميت کو
وانهمه شوخي و بي شرميت کو
روز و شب بود اين کنيزک آرزوت
سر برآر از پيش و اينک آرزوت
روي تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنين عشقي چنين سرد از چه شد
تو هماني و کنيزک نيز هم
ليک کم شد از وي اين يک چيز هم
آنچه دور از روي تو کم گشت ازو
در نگر اينک پرست اين طشت ازو
چون جدا گشت از کنيزک اين همه
سرد شد عشق تو اينک اين همه
بر کنيزک باد مي پيموده
در حقيقت عاشق اين بوده
تو بره در بي فراست آمدي
عاشق خون و نجاست آمدي
حالي آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد و با سر تکرار شد
چون تو حمال نجاست آمدي
از چه در صدر رياست آمدي
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دين خواندن بود
چون براي نفس باشد کار تو
از سگي در نگذرد مقدار تو