موسي عمران يکي شاگرد داشت
کو باستادي بسي سر مي فراشت
شد بشهري دور از موسي مگر
مي نيامد ديرگاه از وي خبر
جست بسياري ازو موسي نشان
محو شد گفتي نشانش از جهان
در رهي يکروز موسي ميدويد
ديد مردي را که خوکي ميکشيد
گفت موسي کز کجائي اي غلام
گفت هستم از فلان شهر اي امام
گفت شاگرد منست آنجايگاه
گفت آن شاگرد تست اين خوک راه
در تعجب ماند موسي زان حديث
تا چگونه گشت خوکي آن خبيث
در مناجات آمد او پيش خداي
گفت سر اين بگو اي رهنماي
گفت علم دين که اين مرد از تو يافت
جانش از دون همتي مي بر نتافت
رفت از وي دنيي دون صيد کرد
دين مطلق را بدنيا قيد کرد
مرد دنيا بود با دنيا بساخت
دين خود در شيوه دنيا بباخت
لاجرم من مسخ گردانيدمش
جامه چون خوک پوشانيدمش
امت پيغامبر آخر زمان
يافتند از مسخ گرديدن امان
آنکه در دنيا امانشان داده ام
تا بروز دين زمانشان داده ام
گر کسي از امت او اين کند
خويش را در حشر مسخ دين کند
گر نخواهد کرد توبه مرد راه
بس که خواهد بود خوک آنجايگاه
چند خواهي نفس را پرورد تو
صحبت خوکي چه خواهي کرد تو
خر ز بيم خوک بگريزد مدام
چون تو نگريزي خري باشي تمام