آن يکي ديوانه را مي تاختند
کودکانش سنگ مي انداختند
در گريخت او زود در قصر عميد
بود او در صدر آن قصر مشيد
ديد در پيشش نشسته چند کس
باز ميراندند از رويش مگس
بانگ بر وي زد عميد از جايگاه
گفت اي مدبر که داد اينجات راه
گفت بود از ديده من خون چکان
زانکه سنگم ميزدند اين کودکان
آمدم کز کودکان بازم خري
خود تو صد باره ز من عاجزتري
چون ترا در پيش بايد چند کس
تا ز رويت باز ميراند مگس
کودکان را چون ز من داري تو باز
سرنگوني تو بحق نه سرفراز
تو نه ميري اسيري دايمي
زانکه محکومي بحق نه حاکمي
مير آن باشد که با او در کمال
ديگري رانبود از ميري مجال
نيست باقي سلطنت بر هيچکس
تا بداني تو که يک سلطانست بس