شهرياري بود عالي شيوه
در جوارش بود کنج بيوه
بيوه هر روزي برافکندي سپند
در تعجب ماندي شاه بلند
خادمي را خواند روزي شهريار
داد صد دينارش از زر عيار
گفت رو اين پريزن را ده ز شاه
پس بپرس از وي که هر روزي پگاه
اين سپند از بهر چه سوزي همي
چون نداري يک شبه روزي همي
رفت خادم زر بداد و گفت راز
پيرزن در حال گفت اي سرفراز
هر چه در کل جهان نامش بري
عاقبت چشمش رسد تا بنگري
از گدائي گر چه جان ميسوختم
اين سپند از بهر آن ميسوختم
چون گدائي خود آمد در خورم
گفتمش چشمي رسد تا بنگرم
اينکم تو زر نهادي در کنار
آن گدائي رفت و گشتم سيم دار
ديدي آخر چون مرا چشمي بديد
آن گدائي مرا چشمي رسيد
فارغ از عالم گدائي راندن
بهتر از صد پادشائي راندن
چون بود هر روز يک نانت پسند
هيچ قيدي نيز در جانت مبند