آن يکي پرسيد از عباسه باز
گفت اي نطقت کليد گنج راز
نيست کس از سيم داران مونست
مي نيايد خواجه در مجلست
گفت کي آيد بر من سيم دار
کز منش بر هم نماند کار و بار
سيم داري کو بمجلس آيدم
گر همه چون زر بود مس آيدم
جيب در گردن رسن گردانمش
پيرهن در بر کفن گردانمش
از زفان من بچشم سيم دار
چون لحد گردد سراي زرنگار
عيب او پوشيد نتوانم برو
دين او را کفر گردانم برو
اينچنين کس کي کند رغبت بمن
کي درست آيد چنين نسبت بمن
سوي هر ظالم بود رغبت ترا
کي توان کردن بمن نسبت ترا
درگه ظالم چه جاي مؤمن است
هر که در آتش رود ناايمن است