سالخورده پير زالي تنگدست
کرده بودي پيش گورستان نشست
سال و ماهش خرقه در پيش بود
صد هزاران بخيه بر وي بيش بود
هر دمش چون مرده در ميرسيد
او بهر يک بخيه بر مي کشيد
گر شدي يک مرده گر ده آشکار
او بهر يک بخيه بردي بکار
چون همي افتاد مرگي هر زمان
خرقه شد در بخيه صد پاره نهان
عاقبت روزي بسي مرگ اوفتاد
پيره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسيارش به پيش
در غلط افتاد زن در کار خويش
گشت عاجز برد در فرياد دست
رشته را بگسست و سوزن را شکست
گفت نيست اين کار کار چون مني
تا کيم از رشته و سوزني
نيزم از سوزن نبايد دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
اينچنين کاري که هر ساعت مراست
کي شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک ميبايدم سرگشته
کاين نه کار سوزنست و رشته
چون تو دايم مانده بي عقل و هوش
در نياري اين سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوي زين يک سخن
در بر تو پيرهن گردد کفن