الحکاية والتمثيل

کرد از مکه عمر عزم سفر
در سراي آبستني بودش مگر
گفت الهي اي جهان روشن بتو
رفتم و طفلم سپردم من بتو
چون عمر القصه باز آمد ز راه
مرده بود آبستنش از ديرگاه
از سر گور زن آوازي رسيد
کانچه بسپردي بياکامد پديد
رفت اميرالمؤمنين بگشاد خاک
ديد آن زن نيمه ريزيده پاک
نيم ديگر زنده بود و تازه بود
طفل را زو شير بي اندازه بود
در گرفته بود طفلش آن زمان
اي عجب پستان مادر در دهان
برگرفت او را عمر زانجايگاه
هاتفيش آواز داد از پيشگاه
کانچه بسپردي بحق با تو سپرد
مادرش را چون بنسپردي بمرد
عصمت حق گر نباشد دسترس
خلق در عصمت نماند يک نفس