پيش شيخي رفت مردي نامدار
از سر بي خويشئي بگريست زار
گفت سيرم از عبوديت همي
وز ربوبيت بمن نرسد دمي
مانده ام بي اين و بي آن من مدام
چون کنم گفتا که سر مي زن مدام
اين سخن را گر محل آيد پديد
از سر علم و عمل آيد پديد
چشم بايد داشت بر لوح ازل
چند دارم چشم بر علم و عمل